.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۹۸→
با دلداری من،لبخندی روی لب نیکا نشست...دستی به چشمای پراز اشکش کشید وباشیطنت گفت:بی شعور!یه موقع انقد چیزای خنده دار میگی،آدم ازخنده زیاد اشک توچشماش جمع میشه...یه موقع انقد حرفای گریه دار می زنی،از غم وغصه اشک توی چشماش می شینه!بسه چرت گفتی...برم برات یه ذره میوه بیارم.تا تو میوه بخوری متینم از شرکت برمی گرده،شام وباهم می خوریم...
و خواست از جاش بلند بشه که دستش وگرفتم ومانع شدم...
لبخندی به روش زدم وگفتم:نمی خواد زحمت بکشی مامان خانوم آینده.من که غریبه نیستم...همین شربتی که بهم دادی بس بود!شام خوردن باشه واسه یه موقع دیگه...
و از جابلند شدم...
اخمی کرد و گفت:مگه من میذارم تو به این زودی بری؟
نیکا رو درآغوش کشیدم ومحکم به خودم فشارش دادم...برای لحظه ای چشمام وروی هم گذاشتم وعطر تن رفیق قدیمیم و بوکشیدم.عطر تنی که همیشه برام آشنا بوده وهست...
زیر گوشش گفتم:مواظب خودت وفندوق خاله باش.چیزایی رو که بهت گفتم یادت نره ها!!!!...اولین کلمه ای که بهش یاد میدی،خاله دیاناس...باشه؟
خندید و من وبه خودش فشار داد...
- باشه بابا!کشتی تو من و!!!
دلم بدجور هوای گریه داشت...اما دووم آورد و اشک نریخت!نباید اشک می ریخت...اشک ریختن من هم برای نیکا که وضعیت خاصی داشت،خوب نبود وهم قضیه رو لو می داد...
بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...
دلم می خواست بیشتر پیشش بمونم اما هرلحظه امکان داشت متین بیاد ومن نمی خواستم با متین روبرو بشم.می ترسیدم جلوی اونم سوتی بدم وحالا خر بیار وباقالی بار کن...
اصلا استعداد خوبی توی پنهون کاری نداشتم وندارم...اگه می موندم ممکن بود حرفی بزنم که همه چیز رو لو بده!
- کاش بیشتر می موندی دیا...
بوسه ای روی گونه نیکا نشوندم ومهربون گفتم:حالا وقت زیاده...قربونت برم.خداحافظ.
بازم دروغ...وقت خیلی کمه...تازه هر ثانیه که می گذره کمترم میشه!...
نیکام من وبوسید و برای بدرقه ام تا دم در اومد...حتی می خواست تا در پارکینگم بیاد ولی من نذاشتم وبعداز خداحافظی ازش جدا شدم...
خیره شدم به نیکایی که تو چهار چوب در وایساده بود...براش دستی تکون دادم وروم وازش برگردوندم...راه پله هارو در پیش گرفتم...
حالا که نیکا اشکام ونمی بینه می تونم اشک بریزم.می تونم این بغض لعنتی رو بشکنم...
قطره اشکی روی گونه ام چکید...
زیر لب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه نیکا...
************
و خواست از جاش بلند بشه که دستش وگرفتم ومانع شدم...
لبخندی به روش زدم وگفتم:نمی خواد زحمت بکشی مامان خانوم آینده.من که غریبه نیستم...همین شربتی که بهم دادی بس بود!شام خوردن باشه واسه یه موقع دیگه...
و از جابلند شدم...
اخمی کرد و گفت:مگه من میذارم تو به این زودی بری؟
نیکا رو درآغوش کشیدم ومحکم به خودم فشارش دادم...برای لحظه ای چشمام وروی هم گذاشتم وعطر تن رفیق قدیمیم و بوکشیدم.عطر تنی که همیشه برام آشنا بوده وهست...
زیر گوشش گفتم:مواظب خودت وفندوق خاله باش.چیزایی رو که بهت گفتم یادت نره ها!!!!...اولین کلمه ای که بهش یاد میدی،خاله دیاناس...باشه؟
خندید و من وبه خودش فشار داد...
- باشه بابا!کشتی تو من و!!!
دلم بدجور هوای گریه داشت...اما دووم آورد و اشک نریخت!نباید اشک می ریخت...اشک ریختن من هم برای نیکا که وضعیت خاصی داشت،خوب نبود وهم قضیه رو لو می داد...
بعداز یه مدت طولانی از آغوشش بیرون اومدم...
دلم می خواست بیشتر پیشش بمونم اما هرلحظه امکان داشت متین بیاد ومن نمی خواستم با متین روبرو بشم.می ترسیدم جلوی اونم سوتی بدم وحالا خر بیار وباقالی بار کن...
اصلا استعداد خوبی توی پنهون کاری نداشتم وندارم...اگه می موندم ممکن بود حرفی بزنم که همه چیز رو لو بده!
- کاش بیشتر می موندی دیا...
بوسه ای روی گونه نیکا نشوندم ومهربون گفتم:حالا وقت زیاده...قربونت برم.خداحافظ.
بازم دروغ...وقت خیلی کمه...تازه هر ثانیه که می گذره کمترم میشه!...
نیکام من وبوسید و برای بدرقه ام تا دم در اومد...حتی می خواست تا در پارکینگم بیاد ولی من نذاشتم وبعداز خداحافظی ازش جدا شدم...
خیره شدم به نیکایی که تو چهار چوب در وایساده بود...براش دستی تکون دادم وروم وازش برگردوندم...راه پله هارو در پیش گرفتم...
حالا که نیکا اشکام ونمی بینه می تونم اشک بریزم.می تونم این بغض لعنتی رو بشکنم...
قطره اشکی روی گونه ام چکید...
زیر لب زمزمه کردم:
- دلم برات تنگ میشه نیکا...
************
۸.۰k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.